امیراعلاامیراعلا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

گرانبهاترین هدیه خداوند

بالاخره گیرش آوردم

بیست و پنجم اردیبهشت یک هزار و سیصد و نود و سه هورا بالاخره گیرش آوردم ! بالاخره دستم بهش رسید مدتها بود دنبالش بود هی اون می چرخید و من می چرخیدم ولی امروز موفق شدم بگیرمش ، وقت گرفتمش خیلی احساس خوشحالی و غرور داشتم و به خاطر این پیروزی تا مدتها ولش نکردم کار به جایی رسید که مامان اومد وساطت کرد تا ولش کردم !!! ای شصت پای ناقلا گفته بودم گیرت میارم در ادامه مطلب می توانید عکس این فتح بزرگ رو ببینید! ...
25 ارديبهشت 1393

روزهای مادرانه و بی خوابی های شبانه

بیست و یکم اردیبهشت یک هزار و سیصد و نود و سه خدای من چقدر دوستش دارم ، خیلی ! انقدر که واژه ها کفاف نمی دهند عشقم را بیان کنم . امیراعلا را می گویم . انقدر دوستش دارم که دلم می خواد سخت در آغوشم بفشارمش انقدر می خواهمش که وقتی با دیدن من دست هایش را تکان می دهد و پاهایش را با انرژی و هیجان محکم بر زمین می کوبد دلم برایش ضعف می رود و دندان هایم درد می گیرد انقدر بر هم فشارشان می دهم . مادری صبورم کرده است اگر تا دیر وقت بیدار بماند و بعد از کلی تلاش برای خواباندش بعد از چرتی کوتاه بیدار شود و آنچنان با چشمان گرد نگاهم کند که گویی نمی داند خواب چیست دیگر عصبانی نمی شوم ، با خواندن چند سوره والعصر با آرامش بغلش می کنم و دوباره روز ا...
21 ارديبهشت 1393

اولین تلاش های کوچک برای حرکت های بزرگ

بیستم اردیبهشت یک هزار و سیصد و نود و سه تقریبا سه چهار روز است که می توانی دور خودت بچرخی سرت را در مرکز دایره ایی تصور می کنم و با پاهای کوچکت یه دایره به شعاع قدت می کشی در عرض نیم ساعت یه دور کامل و باز به جای اول برمی گردی! امیدوارم این تلاش های کوچکت برای گام گذاشتن در راه بزرگ باشد  عزیزم همیشه موفق باشی ...
20 ارديبهشت 1393

اولین اتاق عمل تنهایی پسرم

هجدهم فروردین یک هزار و سیصد و نود و سه ساعت شش بعد از ظهر بود که من و شما و بابایی حاضر شدیم که بریم بیمارستان مامان و بابای بابایی توی کوچه منتظرمون بودن ! وای که چه روز سختی بود ! وقتی رفتیم بیمارستان شهید مطهری استرس و نگرانی من و بابایی روی شما اثر گذاشت و شروع کردی به گریه کردن ! بعد از تشکیل پرونده و تخصیص اتاق منتظر شدیم تا دکتر شما رو برای عمل صدا کنه ولی دکتر یه عمل سنگین آنوس بسته قبل از شما داشت که تا ساعت 8 طول کشید ! انقدر ناراحتم که دوربین عکاسی همراهم نبود تا از شما با اون لباس اتاق عمل عکس بگیرم ! شما خیلی در حق ما آقایی کردی و تا قبل از رفتن به اتاق عمل علیرغم اینکه بیدار بودی گریه نکردی ...
2 ارديبهشت 1393

پیامک های یادگاری

چهارم بهمن یک هزار و سیصد و نود و دو اس ام اس هایی که برای تبریک تولدت گرفتم رو می نویسم تا برات یادگاری بمونه این اس ام اسی بود که من برای خیلی از دوستام فرستادم : سلام خاله جون، به لطف خدا پسر کوچولوی ما (امیراعلا)دیروز پنج شنبه به دنیا اومد و دنیامون رو زیباتر کرد . اینم پاسخ تبریک چند تا از دوستای مامانی : خاله نفیسه (مامان حنانه): لیدا جون قدم نو رسیده مبارک به سلامتی به امید دیداری نزدیک خاله پروین (مامان محمد حسین) : مبارکهههههههههههه خاله صفورا(مامان امیرعلی): الهی به سلامتی ، راحت بود زایمانت ؟قدمش خیر باشه تو رو خدا دعام کن خاله سودابه : الهی قربونش برم انشالله قدمش پر خیر و برکت ب...
4 بهمن 1392
1